مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت میکند و امروز بیست و ششم محرم، پنجاهمین یادداشت وی را میخوانید:
بیست و ششم محرم
«روز بود و بازماندگان کاروان، در حصار سپاهِ ظلمت شب،
از کوره راه ها ره سپرد.
و رَمله، در خلوتِ تنهایی سوار بر اَستر، به یاد و خاطره ای از قاسم بود.
قاسم از خمیه برون شد،
رمله گفت: کجا قاسم؟
قاسم، ایستاد و نگاه غمباری به مادر کرد.
گفت: عمویم تنهاست.
رمله گفت: کجا دُردانۀ مادر؟
گفت: بی تابم از شوق دیدار پدر، مادر!
رمله ایستاد و بغض ترکاند و آغوش گشود.
قاسم، سر بر شانۀ مادر نهاد و او را تسلّی داد.
رمله گفت: برو عزیز مادر. برو.
قاسم عِنان اسب به دست، رفت و مقابل قافله سالار ایستاد.
گفت: بروم عموجان؟!
قافله سالار تنها نگاهش کرد.
دوباره گفت: بروم عموجان؟!
دست بر سر قاسم کشید و چشمانش به اشک نشست.
محو جمال قاسم،
موهایش را مرتب کرد،
لباسش را آراست.
و فقط نگاهش کرد.
قاسم، که از درون می جوشید و می خروشید،
به تمنّا، تبسم کرد.
و قافله سالار در سکوت، تنها مهربانی کرد.
قاسم، سر فرود آورد و خود را بر پای قافله سالار انداخت،
پای او را، بوسه از پس بوسه زد.
گفت: بخدا نوبت من است. بخدا نوبت من است مولا!
قافله سالار او را بلند کرد و بوسید.
به بغل گرفت و بویید.
دستار از سر قاسم بر گرفت،
صورت همچو قرص ماه او را پنهان کرد.
و عِنان اسب را گرفت.
قاسم، کوچکتر از آن بود که پایش رکاب را بگیرد،
اسب، سر فرو افکند و زانو زد.
قاسم بر اسب نشست.
گفت: دعایم کن عموجان!
نهیبی بر اسب زد و سوی میدان تاخت.
استوار بر اسب، خود را محکم کرد و رجز خواند.
گفت: بشناسید مرا اگر نمی شناسید،
منم قاسم،
فرزند حسن بن علی، نوادۀ پیامبر خاتم و امین خدا!
جُنود ابلیس، صف کشیدند به مصاف.
به سپاه کفر هجوم بُرد و از نظر پنهان شد.
جنگ شمشیر در گرفت و غوغایی به پا شد،
و رمله از کنار خیمه، با نگاهی گریان ناظر بود.
عاقبت گرد و غبار میدان، رفته رفته فرو افتاد،
قافله سالار سوی قاسم پَر کشید.
لحظۀ اندکی گذشت،
پیکر بی جان قاسم را به بغل گرفت و از دل میدان، سوی خیمه ها آمد.»