کد مطلب : ۲۶۹۵
حجتالاسلام والمسلمين سيدابوالقاسم شجاعی:
سعي كردهام براي هر مجلس متاعي داشته باشم
نوای گرم و ملکوتی ايشان يکی از عوامل شناخته شدن مقولۀ «روضه» به معنای دقيق کارشناسی در ميان جامعه مذهبی بوده و زحمات ايشان طی سال ها باعث زدوده شدن بسياری از مجعولات از عرصه مداحی شده است.
خزانه شعری ايشان بالغ بر چندين هزار بيت است و هرکس ايشان را از نزديک میشناسد، می داند که جدا از اشعار مذهبی در شناخت گونه های ادبی دست توانايی دارد و در حافظه خود ابيات زيادي از شاعران متقدم را حفظ دارد.
منبر ايشان که پيروی از مکتب خطيب بزرگ حجت الاسلام فلسفی دارد، پر است از نکات نغز و مرتبط که گره خوردن هر بخش از کلام شيوايش به ادبيات و شعر، خطابهشان را جذابتر میکند. با ايشان که سال هاست به گواهی صاحبنظران فن در عرصه تأثيرگذار منبر يكي از كساني است كه حرف اول را میزد، همراه با حاج سعيد درخشان از اعضای اصلی هيأت فاطميون (س) به گفتوگو نشستيم.
خیمه: آیا گره عمیق زندگی شما با دستگاه حسینی(ع) داستانی داشته است؟
شجاعی: من در خانوادهای روحانی متولد شدم. پدرم منبری بود و چون لحن گرمی داشت و صدایش صدای رسايی بود، در جامعه فردی شناخته شده و دوست داشتنی بود؛ به قول علاقهمندانش هم گل بود هم بلبل.
پدرم ضمن اين که منابر را به خوبی اداره میکرد، ورزشکار خوبی هم بود؛ در شنا، فوقالعاده بود و مثال زدنی؛ در ورزش های باستانی هم سرآمد بود.
چون ريشههای اوليهام با نمک حضرت حسين(ع) آميخته شده و در آن مسير شکل گرفته بود، يک جرقه کوچک و سرنوشتساز باعث شد من ملبس به لباس روحانيت و البته نوکری به آستان اهل بيت(ع) شوم.
خیمه: چه اتفاقی؟
شجاعی: من و مادر و برادرم در يک منزل کوچک با هم زندگی می کرديم، شبهای بيست و يکم ماه مادرم روضه داشت. چهار سالم بود که وضعيت قند و شکر و در کل شيرينیجات در مملکت بسیار نابسامان شد و اين قبيل چيزها کمياب شد. گير احدی نمی آمد. شب بيست و يکم ماه شد؛ مادرم به من و برادرم گفت که برويد برای روضه هر طور هست قند و شکر پيدا کنيد.
رفتیم با برادرم محلی که میگفتند قند و شکر هست، ديديم ازدحام جمعيت طوری است که ما اصلاً نمی توانيم جلو برویم. برگشتيم. مادرم گفت توت بخريد؛ نبود. خرما؛ دست آخر ايشان گفت چيزی را بهانه می کنيم، آقايان مداح که آمدند پول روضه را می دهيم و می گوييم قادر به پذيرايی نيستيم، هر جا رفتيد و توانستيد روضه منزل را هم بخوانيد. اين ماجرا صبح اتفاق افتاد.
شوهر خاله ای داشتيم به نام آقای داوری که در دارايی کار می کرد. ساعت يک ظهر ديديم سر و کله ايشان پيدا شد. صندلی گذاشتيم، نشست. مادرم پرسيدند شما چه طور اين وقت تشریف آوردید اینجا؟ گفت: «من الان از اداره آمدم منزل، طلعت ـ همسرش ـ سيدالشهدا(ع) را خواب ديده است. حضرت فرموده بودند بتول امشب روضه دارد، ولی نه قند دارد و نه شکر. اين خواب را که تعريف کرد به خير گرفتيم و من برايتان قند و شکر آوردم.»؛ بعد هم يک دستمال ابريشمی پر گذاشت روی زمين.
من بچه بودم؛ میشنيدم و می ديدم. در آن زمان تلفن نبود، ماشين نبود. خاله ما خانه اش دم راه آهن بود که آخر شهر محسوب می شد. خانه ما مولوی بود. کسی از وضعیت داخلی ما خبر نداشت که يک دفعه در خانه را بزنند و بگويند شکر...
در کودکی، ذهن من متوجه يک حقيقت بزرگ شد. شوهر خالهام که رفت، گفتم مادر! من میخواهم منبری شوم. راه پدرم را میخواهم بروم. اولین شعر را همان ساعت مادرم يادم داد:
«عمو بيا دم رفتن نظر به حالم کن
رسيد جان به گلويم، عمو حلالم کن»
به من گفت بخوان؛ خواندم. گفت خيلی لحن خوبی است و به درد منبر می خورد؛ همين امشب برو منبر. همان شب بيست و يکم، من رفتم منبر و زن ها با همین شعر و با لحن من به گريه افتادند.
از همان شب و همان جا، اين نقش نوکری را به من عطا کردند. با همان چند شعر کوتاه، کم کم اين همسایه و آن همسايه چهاردهم ماه و پانزدهم ماه من را خواستند و شروع شد.
اين یادتان باشد؛ يک وقت امام خمينی(ره) به من فرمودن: «شنيدم از چهار سالگی منبر بودی؟» عرض کردم، بله، شعرهای محدودی بود که يادم داده بودند و میخواندم.
خیمه: بعد از سال های کودکی، چگونه جدی تر ادامه دادید؟
شجاعی: بعد از اين، موفق به استفاده از محضر «حجتالاسلام والمسلمين حاج آقا جعفر خنداقآبادی» شدم و ايشان تربيت مرا به عهده گرفت، مقدمات و فلسفه و به طور کلی سطح را خدمت ايشان خواندم.
خیمه: آقای خنداقآبادی کدام مسجد تشریف داشتند؟
شجاعی: مسجد خنداقآباد، خيابان مولوی و منزل ايشان هم جنب مسجد بود. هر صبح خدمت شان میرسيدم. بعد هم از استاد «امام اهوازی» تفسير را آموختم. بعد هم که به محضر «آقای فلسفی» رسيدم.
خدمت ايشان فنون سخن بهره گيری از منابع علمی تکميل شد؛ آقای فلسفی اين اواخر به صورت من نگاه می کرد و می گفت: «خودم تربيتت کرده ام»؛ الان هم که سالهاست بر فراز منبر موفق به خدمتگزاری اهل بيت(ع) هستم.
خیمه: دوران همراهی شما با آقای فلسفی، طولانیترین دوره بهرهگیری شما از استادی گران قدر بوده است؛ درباره این دوره توضیح بیشتری بفرمایید.
شجاعی: به تازگی که برای مسايل مقدماتی کنگره يکصدمين سال تولد آقای فلسفی، خدمت مقام معظم رهبری بوديم، عرض کرديم ايشان خطيبی بود که در سخن بر اساس نوع مخاطب، نوآوری کرد و البته ما بر اين اساس تربيت شديم؛ پيش از آقای فلسفی، اينطور بود که گوينده، سخن می گفت، حالا آن سخن مخاطب داشته باشد يا نداشته باشد.
آقای فلسفی، سخنرانی مذهبی را به باب مفاعله آورد؛ يعنی شنونده را در جريان سخنرانی مؤثر ديد و به او ارزش داد. به چهره مخاطب توجه کرد و چهره سخنران را بر آن اساس، تعريف کرد. به نوع ادبيات مخاطب توجه کرد و بر آن اساس، چيدن کلمات را آموزش داد. اين اصول کلی آقای فلسفی بود.
البته من و چند نفر ديگر از دوستان سعی کردیم نکته مهم تر ديگری را هم اصل قرار دهیم که با یک مثال توضیح می دهم؛ ديدهايد بعضی مغازه ها فقط حبوبات دارند، بعضی فقط البسه، بعضی فقط لبنیات، بعضی فقط کفش، اما بعضی فروشگاه ها هستند که بزرگ ترند و همه چيزشان تکمیل است. برای همه احتياج ها، جنس و خدمات فراهم کردهاند؛ من سعی کردهام چنين سخنرانی باشم؛ به هر مجلسی که وارد شدم متاع آن جلسه همراهم باشد.
يک بار آقايان وعاظ را دعوت کرده بودند اصفهان برای بازديد از کارخانه توليد آهن اسفنجی، مهندسان توضيح دادند که چه پديده مدرنی است و توليد آن چه پيشرفتی به حساب میآيد. بعد از توضيحات آنها، آقايان وعاظ اصرار کردند من حرف بزنم.
خیمه: چه سالی بود؟
شجاعی: تقريبا 15 سال قبل. من بر مقام سخن رفتم؛ از امام سجاد(ع) حديثی خواندم که فرمودند: «چون در آخرالزمان قومی متفکر می آيند، خداوند در قرآن، سوره توحيد و حديد را قرار داد.»
گفتم سوره توحيد، خلاصهاش الله الصمد است؛ يعنی خدا مجوف نیست. مثل اتم نیست. درباره سوره حدید يا آهن هم گفتم که فرمودهاند هفت آيه اول سوره آهن در اختيار عقلای آخرالزمان است. اين آهن اسفنجی هم نظير آن است؛ مهندسان و دانشمندان حاضر، خيلی خوششان آمد. امروز هر خطيبی، بلاغتش بر ديگر صفاتش توفق دارد؛ اين که چه بگويد و چه قدر بگويد.
خیمه: داستان دیگری خاطرتان هست؟
شجاعی: بله، مجلس ديگری در حضور علما و خطبا در قم تشکيل شد. بنا شد در پنج دقيقه خطبا آيه و روايت بخوانند، حق مطلب بحثشان را ادا کنند و روضه هم بخوانند و والسلام.
خيلیها تا 35 دقيقه و 40 دقيقه پايين آمدند ولی من به لطف خدا توانستم در همان 5 دقيقه آيه بخوانم، روايت بخوانم، بحث بکنم و با روضه تمامش کنم. بعد مردم و خبرنگارها ريختند دور من که عرض کردم اين لطفی است که خدا به من کرده که بتوانم از بلاغتم استفاده کنم.
دو سال پيش که مبلغان، محضر رهبر معظم انقلاب رسيده بودند، حضرت آقا پيغام دادند که به فلانی بگوييد امروز يکی از همان پنج دقيقهها منبر برود. آن روز هم در پنج دقيقه، خواندن آيه و روايت و بحث شعر و روضه انجام شد.
امروز مسئله منبر، هنر است با شرايط موجود بايد از باب احساس حسينی به مدينه آيات و روايات راه گشود. من در سفرهای مکرر، در همه جای دنيا ديدهام چه طور استقبال میکنند و عاشقانه مشتاق مذهب می شوند.
خیمه: ترتیب دیدارتان با آقای فلسفی چگونه بود؟
شجاعی: ما هر روز با آقای فلسفی جلسه داشتيم. بنده از نوجوانی با ايشان مأنوس بودم. شايد بين خطبا، نزديکتر از من به ايشان نبود.
آخرین کلمات شان هم به من بود که گفتند: «روز شنبه، شما و آقای مهديان و آقای نجفی مهمان من هستيد.» اين را که گفتند، چايی را گذاشتند زمين، من بغل شان کردم و ايشان به حالت سکرات رفت و بعد هم از دنيا رفت.
خیمه: ایشان زمان رژیم پهلوی، پنج سال ممنوعالمنبر شده بودند؟
شجاعی: بله، ايشان محبت کرده بودند و منابر خاص را محول کرده بودند به من؛ خودشان هم گاهی پای منبر می آمدند و بعد از منبر که منزل می آمدیم، اشکالات من را گوشزد می کردند. به خصوص بعد از مجالس بزرگ و مهم مثل مجلس مرحوم «آيت الله شاهرودی».
خیمه: نمونه اش یادتان هست؟
شجاعی: اصولاً ايرادات فنی می گرفتند. يک بار ايشان پای منبرم بودند و بعد پرسيدم ايرادم چه بود؟ ايشان گفتند: «چرا برگشتی و به پنجره نگاه کردی؟ حواس همه پرت شد. پشت سر تو، همه سرشان برگشت به سمت شيشه، تو بايد مستمعان را نگاه کنی.» فن سخن را ياد میدادند. متن سخن يک مطلب ديگر بود. نحوه ورود و خروج به مباحث، با مقتضایی که مجلس داشت، برای ايشان بسيار مهم بود.
قسمت دوم مصاحبه با ايشان را اينجا بخوانيد.