تاریخ انتشار
شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۶ ساعت ۰۹:۱۶
۰
کد مطلب : ۸۳۶

سفر گزید از این کوچه باز ...

به یاد مرشد اکبر
سفر گزید از این کوچه باز ...
سال 82 بالاخره موفق شدیم ستادی در شبکه‌ تهران تشکیل دهیم و سالانه طی یک مراسم باشکوه و ویژه، از پیرغلامان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تقدیر و تشکر به عمل آوریم.

کار سخت‌تر از آن بود که بتوان تصورش را کرد: اول انتخاب، دوم راضی کردن این آدم‌ها برای تجلیل.

از همان ابتدا که اهداف روشن‌تر می‌شد، آدم‌ها هم معلوم‌تر می‌شدند و تقریباً همه می‌دانستند که باید از کدام پیرغلام تجلیل و قدردانی کرد.

از همان لحظات، یک نفر سخت در ذهنم بود و فراموشم نمی‌شد. همان کسی که از بچگی، از وقتی مادر دستم را می‌گرفت و به روضه‌ی کوچک و بی‌ریای خاله‌ خانمم می‌برد، و مرا به عنوان تنها مرد روضه‌ی خانگی مقابل او می‌نشاند و خود و خواهرش هق هق گریه می‌کردند. با این که کوتاه می‌گفت، اما همه را متأثر می‌کرد.

8- 7  سال پیش شب عاشورا پس از منبر، پشت میکروفون رفت و با کنایه به سخنران گفت: این روزها و شب‌ها، وقت بحث علمی نیست، شب ماتم و اشک است، شب سوختن است. و شروع کرد به خواندن:

شاه گفتا کربلا امروز میدان من است

یکی از رفقایش می‌گفت: مرشد نقال بود و از نقالی شروع کرد، همراه با مرشد روضه، خدابیامرز. قصیده‌های مرشد عجیب و غریب بود.

مرشد اکبر برای هر کسی که حداقل یک بار روضه رفته باشد، غریبه نیست. کافی بود اولین و بی‌ریاترین هیأت را پیدا کنی و چند دقیقه‌ای صبر کنی تا مرشد و همراهش سر برسند و گوشه‌ای آرام و بی‌صدا بنشینند.

همیشه در این مواقع
از خودم می‌پرسیدم: مرشد به چه چیزی فکر می‌کند؟

این‌قدر آرام و بی‌صدا، صورت به آسمان در چه فکری است؟

حتی یک بار خودم را نزدیک‌تر کردم و کنارش نشستم. فقط گاه به گاه می‌شنیدم که با تأثر می‌گوید: لاااله‌الا‌الله.

خدابیامرز حافظه‌ی عجیبی داشت. برای هر یک از شهیدان کربلا، قصیده‌های مفصلی از حفظ بود و بی‌توجه به جمعیت و تعداد آن، با حس و حال خودش می‌خواند و به پایان می‌رساند.

خیلی وقت‌ها موقع خواندن قصیده‌هایش به اطراف نگاه می‌کردم و حیرت و تعجب مردم را به چشم می‌دیدم.

حیف صد حیف که قلم و کاغذ ظرفیت شمردن هیچ فضیلتی را ندارد. حیف که نمی‌شود با الفاظ و گفتار کسی را بی‌ریا و صاف و ساده خواند که اگر می‌شد، مرشد اکبر بهترین و صادقانه‌ترین انتخاب بود، حیف...

خدا حفظ کند حاج سید ابوالفضل نجفی را که نقل می‌کرد: «یک روز کسی موقع شام اومد و خواست که شام بخوره. یه آدم بداخلاقی باهاش بی‌ادبی کرد؛ مرشد همین‌طور گوش می‌داد و چیزی نمی‌گفت.

جر و بحث طولانی شد که مرشد گفت: بس کنید بابا. ماها همین‌طوری شیطون رو لعنت می‌کنیم و نفرین، اما همین شیطون وقتی اسمش تو قرآن می‌آد، باید طاهر باشی و با وضو به اسمش دست بزنی؛ در که باز شد، دیگه کسی رو بالا پایین نکنید...»

یک بار رفقایش گفته بودند که با این کهولت سن و مریضی، چطور این همه شعر بلند رو حفظ می‌کنی؟ نمی‌خواهی کمی سبک‌تر باشی و کم‌تر فعالیت کنی؟ و مرشد
جواب داده بود: نه بابا! آرامش من با این حفظ کردن‌هاست.

حاجی نجفی می‌گفت: همیشه باوضو بود و معتقد بود اگر باوضو و مطهر باشی، کمکت می‌کند. سیدمحمد سادات شیرازی از گذشته‌های دور می‌گفت که: مرشد در مسجد جامع تهران با بقیه‌ی مداح‌ها مشاعره می‌کرد، اما نه یک مشاعره‌ی ساده، مشاعره‌ از روی ردیف اشعار.

آدم حواس جمعی بود و به دیگران هم توصیه می‌کرد که حواس جمع باشند و چیزی نگویند که بوی خوار شدن اهل‌بیت را بدهد.

پیدا کردنش کار دشواری نبود، هیأت قدیمی خیابان خراسان،  8- 7 بعد از ظهر.

موقعی که پسرش کمک می‌کرد تا سوار موتور شود، ماجرا را بازگو کردم؛ مرشد، بنده‌ی خدا چیز زیادی متوجه نشد. عجله داشت به مجلس بعدی برسد؛ من هم از مراسم تجلیل گفتم که باید اسم مرشد هم وارد لیست شود.

خوب گوش می‌داد و گاه سری تکان می‌داد. مطمئن شده بودم.

بعد از این همه روده‌درازی‌ها گفت: آقا! از ما بگذر. برو سراغ اساتید. ما هم این‌طور راحت‌تریم.

حالا که در حال نوشتن این چند سطر بی‌ارزشم، خیلی ناراحت و عصبی‌ام.

متأسفم که با این اوصاف، روده‌درازی کرده باشم و ذره‌ای از عظمت این مرد آسمانی نگفته باشم. ناراحتم از این که هیچ‌کس با او آشنا نبود و تنها حرف‌های کلّی و عمومی تحویلم می‌دادند. دلم می‌سوزد از این که هرچه سرت را بالا بگیری، بعضی را نمی‌توانی ببینی. هرچه تلاش می‌کنی، فقط حیرتت زیادتر می‌شود.

نویسنده:  سعید اسماعیلی
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما