کد مطلب : ۵۰۶۱
قصه آدمهای خوشبخت
72 نفر یاران امام حسین(ع) چطور جمع شدند؟
نویسنده: احسان رضایی
برای همین بود که خودش هم سراغ بقیه آن کار درستهایی که جامانده بودند رفت؛ یکی یکی صدایشان زد؛ یکی یکی خبرشان کرد که بیایند تا توی این بزرگترین حماسه تاریخ جایشان خالی نباشد.
خیلیها تصورشان این است که 72 یار عاشورایی امام حسین(ع) از اول تا آخر همراه امام بودند اما ماجرا اصلا این طوری نبوده؛ از اول سفر تا آخر سفر، امام سراغ خیلیها رفت؛ صدایشان میزد که بیایید.
بعضیها میآمدند و بیشتریها – حتی قبل از اینکه ماجرای خیانت و بیوفایی کوفیان معلوم شوم – عذر و بهانه میآوردند؛ بهانههایی که ترک کنندگان کاروان امام آوردند.
خیلی شبیه به بهانههای امروزی بود: من زن و بچهدارم(گفته مالک بن نصر ارحبی)، کار و مسئولیت دارم( گفته طرماح)؛ من اهل سیاست نیستم(گفته عبدالله بن عمر)؛ وظیفه شرعی دیگری دارم (گفته عمروبن قیس)؛ شما که پیروز نمیشوید. من چرا همراهتان باشم؟ (گفته عبیدالله بن حرجعفی)؛ دنبال شر نمیگردم(گفته عبدالله بن مطیع عدوی) و ... اما آنها که بله گفتند و رفتند شبیه امروزیها نبودند؛ آنها آدمهای خوشبختی بودند که فهمیدند کی باید کدام طرف بروند؛ اینهایی که میخوانید، نمونههایی است که از قصههای خوشبخت.
1. عقبه بن صلت از همهشان پیرتر بود. حتی پیامبر را دیده بود. مدام به بقیه میگفت: «پیامبر(ص) سفارش حسین(ع) را به ما کرده بود؛ انگار سفارش ما را هم به حسین(ع) کرده است».
راست هم میگفت؛ امام سر راه مکه میگفته بود کنار چادرهای آنها توقف کنند، در حالی که آنجا اصلا منزلگاه نمود؛ فقط یک برکه کوچک بود؛ امام برای اهالی آنجا صحبت کرد و بعد همه مردها همراه کاروان شدند.
فکر میکردند امام دارد میرود خلافت را از یزید بگیرد دیگر؛ همین طور همراه امام میآمدند تا وقتی که در راه کوفعه خبر شهادت مسلم رسید؛آنجا بود که یکی یکی رفتند.
از مردهای آن برکه کوچک فقط ماندند عقبه و 2 تای دیگر؛ امام از آنها پرسید: «شما نمی خواهید بروید؟»؛ عقبه جواب داد: «اگر قرار بود برویم که شما در آنجا که منزلگاه نبود، توقف نمیکردید!»
2. دو نفر بودند؛ یک جوان و یک پیرمرد؛ آنکه جوان بود، عابس بود. پهلوان بود، روز بازو داشت؛ آنکه پیر بود، شوذب بود، رفیق عابس بود، مو و ریش و ابروی سفید داشت. آن قدر پیر شده بود که 4 ماه بعد، وقت جنگ باید ابروهای بلندش را با دستمال میبست تاجلوی چشمش نیایند. اما هنوز 4 ماه بعد نشده بود. تازه آنها نامه مسلم را آورده بودند که خبر از بیعت اهالی کوفه میداد؛ نامه را پیش امام که آوردند، امام نامه را گرفت و گذاشت کنار؛ اول از آنها پرسید «میمانید؟».
انگار نه انگار که نامهای هم هست. مهم انگار همینها بودند: یک پهلوان معرکه گیر و یک پیرمرد با موهای بلند سفید؛ همین دو نفر.
3. امام نامه داده بود برای شیعیان بصره بیایید؛ فقط 3 نفر آمدند؛ یزین بن ثبیط و 2 پسرش؛ تنها آمده بودند. به مکه که رسیدند، خسته شده بودند. قرار شد اول استراحت بکنند، بعد بروند دیدن امام. خانهای اجاره کردند و خوابیدند.
خبرشان اما خواب نداشت؛ خیلی خیلی زود به امام رسید؛ امام آمد ببیندشان خودشان هم بیدار که شدند، بلند شدند بروند دیدن امام؛ امام که رسید به خانه آنها، رفته بودند.
امام همان جا نشست؛ صبر کرد تا شب بشود و یزید و پسرهایش خسته از پیدا نکردن اما، برگردند خانه. بغلشان کرد. گفت: «مومنان به دیدار هم خوشحال میشوند.» گفت:« چرا اینجا؟».
4. بریر آخرین نفر از آنهایی بود که بهشان میگفتند« زهَاد ثمانیه»؛ زاهدان هشتگانه.
8 نفر بودند که زهد، تقوا و رعایت دقیقشان ضربالمثل شده بود؛ یکیشان امام علی(ع) بود؛ یکیشان هم بریر؛ همه میدانستند معروف بودند؛ ضربالمثل بودند، هیچ کس حتی فکرش را هم نمیکرد که بریر، آخرین زاهد، حج و سالهاش را نصفه کاره بگذارد و برود.
فقط یک نفر بود که این فکر را کرده بود؛ امام وسط حج رفته بود و بریر را صدا ز ده بود. گفت بود«برویم» و بریر هم رفته بود؛ به همین سادگ؛ هیچ کس باورش نمیشد، بریر حج را نصفه کاره بگذارد؟ ضربالمثل را چه کار میکردند؟
5. عبدالله بن جعفر خودش کور بود نمیتوانست بیاید؛ پسرهایش را فرستاد؛ عون و محمد. آخر امام موقع حرکت از مکه، به بنیهاشم نامه نوشته بود که«هر کس همراه ما نیاید، از فیض شهادت بی نصیب خواهد ماند».
هنوز کسی خبر نداشت قرار است چه خبر شود؛ کسی نمیدانست امام چرا این طور نوشته. عبدالله بن جعفر هم حدسی نداشت فقط پسرهایش را فرستاد.
6. زهیر دوستشان نداشت؛ از همان 30 سال پیش که عثمان کشته شده بود و فکر میکرد این خانواده هم در آن ماجرا دست داشتهاند، با آنها کاری نداشت؛ گیر کرده بود توی همان 30 سال پیش و حالا هم دوست نداشت با او هم مسیر بشود.
به آدمهایش گفته بود اگر کاروان آنها روز رفت، ما شب میرویم، اگر آنها شب حرکت کردند ما روز میرویم؛ اینجا هم که وایستاده بودند، مجبور شده بودند، آبشان تمام شده بود و مجبور شده بودند؛ باز گفته بود خیمههای ما را هر چی میتوانید دورتر از خیمههای آنها بزنید. گفت اگر کسی هم از آنها آمد، جوابش را ندهید؛ گفته بود ما با آنها کاری نداریم.
گفته بود من دوستشان ندارم. همه اینها را گفته بود و حالا که یکی از همان «آنها» صاف آمده بود سراغ خودش و میگفت:«سلام بر زهیر؛ بزرگ قبیله بجیله. حسین بن علی(ع) با شما کار دارد»، نمیدانست چه کار باید بکند. اگر میرفت، پس این همه سفارشی که به بقیه کرده بود چی میشد؟ اگر نمیرفت. آن وقت مردم نمیگفتند یکی سراغ زهیر رفت و او جوابش را نداد؟
زنش به دادش رسید گفت تا کسی نفهمیده، زودتر برو و برگرد؛ دید این خوب میگوید؛ بلند شد و رفت. چقدر طول کشید؟ 10 دقیقه، یک ربع، یا نیم ساعت؟ وقتی که داشت بر میگشت. دیگر راه نمیرفت؛ میدوید.
میدوید و به آدمهایش میگفت: «همهتان بروید. مزد همهتان را تمام و کمال میدهم؛ من دارم با حسین بن علی(ع) میروم شهید بشوم»؛ میدوید و اینها را میگفت.
عجله داشت انگار. هیچ کس نفهمید امام در آن 10 دقیقه، یک ربع یا نیم ساعت چی به او گفته؛ همه داشتند مردی را نگاه میکرند که میدوید و کارهایش را رفع و رجوع میکرد تا برود و با مردی که 30 سال دوستش داشت، شهید بشود. خیلی عجله داشت انگار.
7. توی منزل ثعلبیه رسیدند به کاروان امام؛ همانجا پیش امام اسلام آوردند؛ خودش و مادرش و همسرش، عقدش را هم خود امام خواند.
اسمش را هم امام عوض کرد؛ گذاشت «وهب». وهب یعنی هدیه؛ بعد امام گفت:« با من بمان»؛ 17 روز بعد، امام دوباره صدایش کرد. گفت دست مادر و همسرش را بگیرد و بروند.
جواب داد:« مگر قرار نشد بمانم؟»؛ از مسلمانی تا ماندن همیشگی کنار امام فقط 17 روز طول کشید بود، این یعنی هدیه.
8. ابوثمامه بود با 7 نفر دیگر؛ همان موقع که شنیدند امام نزدیک کوفه است، راه افتادند؛ سر بازها همه راهها را بسته بودند تا کسی نتواند بیرون برود؛ از بیراهه آمدند. همین طور هی فرار کردند و آمدند تا رسیدند به سپاه حر. حر دستور داد هر 8 نفرشان را دستگیر کنند و به کوفه برگردانند.
امام که فهمید، سریع آمد. به حر گفت؛« اینها دوستان من هستند. با دوستان من بخواهی بجنگی، باید با من بجنگی»؛ حر گیج شده بود. نمیدانست چه کار باید بکند.
3 روز قبل، وقتی که خسته و تشنه به کاروان امام رسیده بودند امام مهربانی کرده بود؛ دستور داده بود آبشان بدهند و اسبهایشان را تیمار کنند. همان موقع شنیده بود که زهیر به امام میگوید الان وقتش است که با اینها بجنگیم اما گفته بود:«نه، من نمیخواهم بجنگم». حالا اما امام میگفت: «باید با من بجنگی»؛ حر نمیدانست چه کار باید بکند؛ این، آن امام 3 روز قبل نبود، گفت دوستان امام را آزاد کنند. هنوز حر گیج بود.
9. حبیببن مظاهر یک ماه بود که قایم شده بود؛ از هیچ جا خبر نداشت. تا آن روز صبح که یکباره یکی از هم قبیلههایش نامه را برایش آورد؛ نامه خیلی کوتاه بود. فقط چند جمله داشت: « من الغریب، الی الحبیب... از طرف حسین بن علی(ع) به حبیب بن مظاهر اما بعد؛ ای حبیب تو نزدیکی ما را به رسول الله(ص) میدانی و بیشتر و بهتر از دیگران ما را میشناسی؛ تو مرد فطرت و غیرتی؛ خودت را از ما دریغ نکن»؛ چند روز بیشتر نمانده بود.
10. حر هنوز مانده که چه کار باید بکند؛ این طرف همه آماده جنگ بودند و آن طرف یکی بلند صدا میزد: « هل من ناصر ینصرنی»؛ پشت سر هم صدا میزد: «فریادرسی هست که به فریاد ما برسد و از خدا جزای خبر بخواهد».
توی دل حر آشوب بود؛ یاد چند روز قبل افتاد که به امام پیشنهاد کرده بود امام را با احترام تا کوفه همراهی کند و آن وقت امام به او خندیده بود و لابهلای خنده گفته بود: « مرگ به تو نزدیک از آن پیشنهاد است، پسر یزید!».
دوباره صدا آمد سراغش: «کسی هست که شر این قوم را از حرم رسول خدا کم کند؟». راه فراری نبود. این صدا با خود او کار داشت. توی دلش به صدا گفت:«بله، هست» و بعد افسار اسب را تکان داد.
مرجع : همشهری جوان