کد مطلب : ۱۳۰۱۲
بحر طویل حماسی حضرت عباس بن علی (ع) ماه بنیهاشم
دید چون حال شه تشنه بییار، جگرگوشه و آرامدل احمد مختار، سرور جگر حیدر کرار، در آن وادی خونخوار، که بد بیکس و بییار و نه یار و نه مددکار، به جز عابد بیمار، به جز عترت اطهار، همه تشنهلب و زار، همه خسته و افکار، ز یکسوی دگر لشگر کفار، همه فرقه اشرار، همه کافر و خونخوار، ستمگستر و جرار، جفاپیشه و غدار، ستمکیش و دلآزار، کشید آه شرربار، فرو ریخت به رخ اشک چو از دیده خونبار، که ناگاه سکینه گل گلزار برادر، ز گلستان سراپرده چو بلبل به نوا آمد و چون دُر یتیم از صدف خیمه برون شد، به روی دست یکی مشک تهی ز آب، لبش تشنه و بیتاب، رخش غیرت مهتاب، ز عطش لعل لبش خشک به او گفت که ای عم وفادار، تو سقای سپاهی، پسر شیرخدایی، فلک رتبه و جاهی، همه را پشت و پناهی، به نسبزاده شاهی، به حسب غیرت ماهی، چه شود گر به من از مهر نگاهی، کنی از راه کرم، بهر حرم، جرعه آب آری و سیراب کنی تشنهلبان حرم آل عبا را.
چو اباالفضل نهنگ یم غیرت، اسد بیشه همت، قمر برج فتوت، گهر درج مروت، سمک بحر شهادت، یل میدان شجاعت، بشنید این سخن از طفل عزیز پسر شافع امت، چو یکی قلزم زخّار، به جوش آمد و چون ضیغم غران به خروش آمد و بگرفت از او مشک، فرو بست به فتراک، چنان شیر غضبناک، عرین گشت و مکین بر زبر زین و یکی بانگ به مرکب زد و هی زد، به سمندی که گرش سستعنان سازد و خواهد که به یک لحظهاش از حیطه امکان بجهاند، به جهان دگرش باز رساند که جهان هیچ نماند، به دو صد شوکت و فر، میر دلاور، چو غضنفر به عدو تاختن آورد دلیران و یلان سپه از صولت آن شیر رمیدند، طمع از خویش بریدند. ره چاره به جز مرگ ندیدند، اباالفضل سوی شط فرات آمد و پر کرد از آن مشک، به رخ کرد روان اشک، ربود آب که خود را ز عطش سازد سیراب، بهناگاه به یاد آمدش از تشنگی اهل حریم پسر ساقی کوثر، ز لبتشنه اطفال برادر، همه چون طایر بیپر، همه دلخسته و مضطر، به جوانمردی آن شیر دلاور، بنگر هیچ از آن آب ننوشید، چو یم باز بجوشید و چو ضیغم بخروشید و بکوشید، از آن دجله برون آمد و گفتا به تکاور، که تو ای اسب نکوفر، که چو برقی و چو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد، بیاید که به تک بگذری از باد، کنی خاطر ناشاد مرا شاد، مرا کامروا سازی، گفت این و به مرکب زده مهمیز که ناگه پسر سعد دغا، از ره بیداد و جفا، بانگ برآورد که ای فرقه بیغیرت ترسنده سراپا، ز چه از یک تن تنها، بهراسید، چرا تاب نیارید، نه آخر همه گردان و یلانید، شجاعان جهانید، دلیران زمانید، تمامی همه با اسلحه و تیغ و سنانید، فرسها بداونید، دلیرانه برانید، بگیرید سر راه بر آن شاه زبردست، که یابید بر او دست، نه عباس در این معرکه گیرم همه شیر است، زبردست و دلیر است، بلا مثل نظیر است، ولی یک تن تنهاست، میان صف هیجا، چه کند قطره به دریا، گرتان زهره و یارای برابرشدنش نیست، مر این وحشت و بیچارگی از چیست، بجنگیدنش ار تاب نیارید، به یک باره بر او تیر ببارید، ز پایش بدر آرید. به هر حیله که باشد، نگذارید، برد جان و خورد آب، چو آن لشکر غدار، ز سردار خود این حرف شنیدند، عنان باز کشیدند، چو سیلاب، سپه جانب آن شاه دویدند، چو دریا که زند موج، ز هر خیل و ز هر فوج، ببارید بر او بارش پیکان و ننالید اباالفضل ز انبوهی عدوان و همی یکتنه میتاخت به میدان و خود از کشتهشان پشته همی ساخت که ناگاه لعینی ز کمینگاه برون تاخت، بر او تیغ چنان آخت که دستش ز سوی راست بینداخت، ولی حضرت عباس، چو مرغی که به یک بال برد دانه سوی لانه به منقار، به دست چپ او تیغ شرربار، گرفت مشک به دندان، و بدرید ز عدوان، زره و جوشن و خفتان، که به ناگاه لعینی دگر از آل زنا، دست چپش ساخت جدا، شه به رکاب هنر از کوشش و تا کرد لعینان دغا از بر خود دور، بعد او خرم و مسرور، که شاید ببرد آب، بر کودک بیتاب، سکینه که بود بهجت و آرامدل باب، که ناگاه دغایی ز قفا تیر رها کرد بر آن مشک، فرو ریخته شد آب، نیاورد دگر تاب سواری و به زاری شه دین از زبر زین به زمین گشت نگون، دست ز جان شست و به یکباره بنالید و بزارید، که ای جان برادر، چه شود گر بدم بازپسین شادکنی خاطر ناشادم و از مهر کنی یادم و سروقت من آیی که سرم شق شده از ضربت شمشیر، ببینی که بود دیدهام آماجگه تیر، فتاده ز تنم دست، بیا تا که هنوزم به تن اندر رمقی هست، که فرصت رود از دست، مگو غمزده «وصاف» المهای اباالفضل، علمدار شه کرب و بلا را.